ثمين زهراثمين زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نفس مامان و بابا

شش ماهه شدي

سلام نازنينم. اين شش ماه با همه شيريني هاش وسختي هاش تموم شد حالا ديكه خوابت بهتر شده ,حموم كردنتم  راحتتر شده , كاراي جديد ياد كرفتي مثلا ميتوني اسباب بازيهاترو تو دستات نكه داري و بزاري تو دهنت واز همه مهم تر شروع غذاي كمكيه از يك هفته قبل شروع كردم و بهت فرني ميدم هي بد نميخوري ولي خيلي خوبم نميخوري امروز بامامان مهنا جون شما رو برديم درمانكاه بعدكه قد و وزن بهتون واكسن زديم واي خيلي سخت بود اولين باري بود كه موقع واكسن زدن كنارت بودم براي اينكه هميشه بابايي كنارت بود ولي ايندفعه بابايي رو راه ندادن مجبور شدم خودم ببرمت الهي فدات شم كه دردت اومد عكساي شش ماهكيت وغذا خوردنت توى ادامه مطلب قربون اين غذا خوردنت ...
10 اسفند 1392

اولين زمستون

سلام عشق مامان الهي قربونت بشم كه روزبه روزداري شيرين تر ميشي امسال اولين زمستونتو تجربه كردي . هواي همدان خيلي سرد بود ولي هواي قم بهتر بود وخداروشكر اين زمستونو به سلامتي داري رد مىكني خيلي تلاش كردم كه سرما نخوري وبالاخره موفق شدم الهي هميشه تنت سلامت و دلت خوش و رولبت خنده باشه اينم يه عكس برفي در ادامه مطلب   ...
10 اسفند 1392

رورؤك سواري

سلام نفسم الهي قربون بشم 20 بهمن بود كه تازه از همدان اومده بوديم خونمون صبح كه از خواب بيدازشديم م رفتم اشيز خونه ناهار درست كنم تو رو هم با خودم بردم سوار رورؤكت كردم اين سومين بارت بود كه تو رورؤك مينشستي من مشغول كارام بودم يهو ديدم داري ميري جلو اولش باور نكردم يكم وايسادم ديدم نه واقعا داري باهاش راه ميرى واى كلي خوشحال شدم زود به بابايي اس ام اس دادم اونم خيلي خوشحال شد ولي حالا شلوغ كاريهاتم داره شروع مىشه اينجا رفته بودي زير تخت تا تور كنارشو بخوري اينارو هم تو ريختي  داشتي مى اومدي طرف دوربين خلاصه خيلي خوشحالم كه ميتوني بارورؤك راه بري ...
26 بهمن 1392

اولين اصلاح مو

نازنينم من وبابايي فكر كرديم موهاتو كوتاه كنيم تا بعدها هم رشدش بهتر بشه هم موهات ىك دست بشه براي اينكه بغلاش ريخته بود و وسطش مونده بود. اينا عكساي قبل از كوتاه كردن موهاته الهي قربون اون زلفت بشم دختر اينجا دقيقا قبل از اصلاح بود اينم لحظه بعد از كوتاه كردن اينم اندازه ي موهايي كه كوتاه كرديم  ميدوني خيلي ناراحت شدم حيف اين موها ولي عيب نداره عوضش خوب رشد ميكنه. دست بابايي هم درد نكنه ...
26 بهمن 1392

اولين مسافرت

  سلام دخترم ببخشيد كه انقدر دير برات مطلب مى نويسم به خاطر اينكه يه اتفاق بدي افتاد ومن يكي از عموهاي عزيزمو از دست دادم وقتي كه مىخاستي به دنيا بياي بابايي از خدا خواست كه تو سالم به دنيااومدي سه تايي بريم مشهد بعد از اينكه به دنيا اومدي به عهدش وفا كرد سه ونيم ماهت بود كه باقطار رفتيم خيلي خوب بود تو هم خيلي دختر خوبي بودي فقط اجازه ندادن كه دوربين و ببريم داخل تا ازت عكس بندازم اين عكسارو هم تو سوييت ازت انداختم اينجا هم تلوزيون تماشا ميكردي اينجا هم براي اولين بار ميخاستي يه وسيله اي رو بخوري اينم نماي حرم از سوييتم عزيز دلم زيارتت قبول دست بابايي هم درد نكنه كه ما رو به اين مسافرت برد و...
26 بهمن 1392

عكس هاي دخترم

اولين باري كه ميخواستي بريم خونه دايي جون اولين باري كه رفتيم خونه عمه جون تو بغل دختر عموت خوشحالي بعد از حموم اولين لباس زمستوني با كفشات خواب نازت بعد از حموم اولين شب يلدا باكادوي بابابايي ومهم تر از همه 5 مين سالي كه من و بابايي كنار هم هستيم البته اين بار سه نفر شديم   ...
9 دی 1392

بدون عنوان

گل دخترم شب عید غدیر عمو حبیب و زن عمو شما رو پاگشا کردن ما ام وقتی رفتیم فاطمه جون و محمد پارسا خیلی خوشحال شدن و همش کنار تو بودن. اینم وقتی آماده بودی که بریم راستی چند روز پیشم برای اولین بار بردمت زیارت ولی چون تو گرسنت بود زود برگشتیم  .فعلا بای ...
12 آبان 1392

بدون عنوان

نازنینم بالاخره بعد از چند ماه رفتیم خونمون خداحافظی خیلی سخت بود ولی از طرفی خیلی خوشحال بودم  که این بار توام با ما هستی                                                                                   تو راه حسابی خوابیدی ...
12 آبان 1392