ثمين زهراثمين زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نفس مامان و بابا

سلام دوستاي من خوش اومديد

ماشاءلله لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم

تابستان 93

سلام عزیزدلم  اولین تابستونتم رسید منم برات کلی لباس تابستونی خریدم و کلی تو این فصل مهمونی رفتیم به خاطر اینکه آقا و مادر میخواستن برن حج واجب و فامیل ها هم دعوتشون میکردن شما هم که تا به حال از میوه های این فصل نخورده بودی عاشقشون شدی مخصوصا هندوانه و شلیل که هرجا شلیل میدیدی انقدر دست و با میزدی تا اول به تو میدادن که یه بار انقدر خوردی که مریض شدی خلاصه بهمون خوش کذشت خدارو شکر حالا عکس های ای فصل         ...
14 تير 1394

معذرت خواهی

سلام دختر کلم ببخشید که انقدر دیر اومدم شرمنده شرمنده واقعا این مدته که یه سالی هست خیلی سرمون شلوغ بود وقتی هم که بیکار بودم یا اینترنت نبود یا لب تاپ خراب ولی عوضش با کلی خبر اومدم و یه سوپرایز برات دارم که یواش یواش همه رو مینویسم . فعلا بای ...
6 تير 1394

عکسای فصل بهار93

الهی من فدات بشم که انقدر خوش عکسی        اینجا تازه به عقب حرکت میکردی که بعضی وقتها اینجوری میرفتی زیر وسایل     اینم باغ رفتنت           عکس شما و امیرمهدی در تولد امیر مهدی       عزیز مامانی شما تو این فصل نشستن و یاد کرفتی و دست زدن و بابا وماما کفتنو با چهار دست و با راه رفتن همه ی این ها مبارکت باشه عشق من           ...
7 تير 1393

یه اتفاق خیلی بد

سلام عزیزم دوست داشتم هیچ وقت همچین مطلبی  رو برات ننویسم روز 15 فروردین یکی از بدترین روزهای  زندگی ما بود به خاطر اینکه پدر بزرگ عزیزت تو این روز برای همیشه از کنار ما رفت  نوشتنش خیلی برام سخت بود به خاطر همینم خیلی طول کشید تا بنویسمش شما اون موقع شش ماه و نیمه بودی وهیچ وقت از آقا چیزی تو یادت نموند ولی همین قدر بهت بگم که خیلی دوست داشت همیشه  گل بالام  صدات میزد ویکی از بهترین و با ایمانترین بنده های خدا بود. بابایی هم خیلی شرایطش بد بود و شاید تنها چیزی که آرومش میکرد تو بودی   خدا کنه دیگه هیچ وقت تو وبلاگت  خاطره ی بدی ننویسم.   ...
7 تير 1393

سینزده بدر

سلام گل مامانی روز سینزدهم عید ناهار رفتیم خونه عزیز اینا بعد از ناهارم رفتیم باغ تازه تاسیس عمه جون البته هوا سرد بود زود برگشتیم و چون شب شهادت بود رفتیم حسینیه که عمو جون سخنرانش بود و شما هم  خیلی آروم بودی خلاصه روز خوبی بود اینم عکس شما ودرختای باغ     یه وقت مسخره نکنیا آخه تازه کاشتنشون ...
7 تير 1393

لباس عيد نفسم

سلام ماماني برا اولين عيدت اين لباسارو از قم خريديم كه خيلي ام بهت مى اومد     مباركت باشه انشاالله با تن سلامت اونارو تنت بكني عزيزم ...
4 خرداد 1393

اولين مطلب سال93

سلام عزيزتر از جانم اولين بهارت مبارك نفس ماماني ببخشيد كه انقدر دير او مدم به خاطر اينكه يه اتفاقي افتاد كه بعدا بهت ميكم فعلا ميخوام مطالب قبلي رو برات بنويسم . لحظه سال تحويل باباجوني كاظمين بود و جاش كنار ما خيلي خالي بود ومن و شما بيش خانواده من بوديم . روز اول عيد دم عصر بود كه بابايي رسيد ما هم رفتيم استقبالش شما بغل من بودي تا بابارو ديدي انقدر دستاتو تكون دادي و خنديدي تا رفتي بغل بابايي حتما خيلي دلتنك شده بودي بابايي هم برات عروسك و لباس خريده بود . اينم از عكساش     مباركت باشه شيرين عسلم واقعا كه بابايي خيلي با سليقه است دستش درد نكنه زيارتشم قبول فعلا باييييييييييييي...
4 خرداد 1393

بابايي رفته سفر

سلام عزيزم روز 22 بود كه بابايي رفت كربلا ماهم رفتيم ترمينال تا بابايي و بدرقه كنيم هوا هم خيلي سرد بود به خاطر همين تورو بامامان فاطمه فرستادم خونه تا سردت نشه بعد از اينكه باباجون سوار اتوبوس شد كفت واي من هنوز نرفته دلم برا تون تنك شد مخصوصا ثمين كاش نميدادي ببرنش تا باز ميديدمش منم كفتم عكسشو نكاه كن تا دلتنكيت دربياد خلاصه بابايي رفت الانم خيلي دلم براش تنك شده تازه لحظه سال تحويلم كنارمون نيست روز يكم برميكرده ولي عيبي نداره خدا كنه  به سلامتي بركرده   ...
24 اسفند 1392

اولين تفريح و تاب بازي

سلام سلام صدتا سلام  ديروز يعني نه اسفند به دعوت عمو حبيب با دوستاشون رفتيم بوستان شهرك مهديه ى قم خيلي خوب بود ولي شما يكمي ما رو ترسوندي براي اينكه ىكي از نخ هاي كلاهتو خوردي و اونم توي حلقت مونده بود وهمش ميخاستي استفراغ كني كه بعد از اينكه سه نفر دست توى حلقت كردن رفت بايين طفلكي بابايي خيلي ترسيد وناراحت شد. عكسا تو ادامه مطلب ...
10 اسفند 1392